اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۲۴
داشتم از حال میرفتم.
یه مرد سریع خودشو بهم رسوند که گفتم: اقا تروخدا شوهرمو بگیرید...ببریدش داخل بیمارستان...لطفا اینکارو بکنید...
مرد تهیونگ رو کول کرد...با چشمام ک تار میدید اونارو نگاه کردم...خیالم که راحت شد، بیهوش روی زمین افتادم!
.........................................................................
اروم اروم چشمامو باز کردم. دستمو به زور تکون دادم که سوزی کشید.
اروم گفت: اییی
اولش چشمام واضح نمیدید ولی بعد ی مدت کوتاه اوکی شد.
به دستم سرم وصل کرده بودن و روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم.
از شانسم همون دقیقه یهو پرستار وارد اتاق شد و با خوشحالی گفت: سلام عزیزم بلاخره بهوش اومدی!؟
اروم گفتم: مگه چقدر بیهوش بودم!؟
خندید: یه روز!
واااییی خدااا از کی تا حالا انقد نازنازی شدم!؟ اصن چرا بیهوش شدم!؟...یکم ک فکر کردم همچی یادم اومد!
سریع پریدم بالا: تهیونگ!!
پرستار سوالی گفت: تهیونگ کیه!؟
سریع گفتم: شوهرم! همونی ک گلوله خورده بود توی...قلبش😔💔
پرستار لبخند زد: خداروشکر کن! گلوله توی قلبش نخورده از کنار قلبش رد شده!
با خوشحالی سرم رو از دستم کندم: وااای خداروشکررر باید ببینمشش🥹
پرستار جیغ زد: نههه نکن خانم مگه دیوونه شدی چرا سرم رو میکنی!؟؟؟(میکنی رو به معنی کندن بخونید!نه اینکه کردن😐😂)
بلند شدم: من میخوام تهیونگ رو ببینم!!
پرستار گفت: ای بابا خیلی لجبازیا! امان از عشقای امروزی!
پوزخندزدم، خبر نداری که این عشق من به اون یه طرفه ست!من حتی به چپ اونم نیستم:) 💔(نه تو خبر نداری تهیونگ عاشقته)
با همراهی پرستار رسیدیم به اتاق تهیونگ.
پرستار گفت عملش که کردن موفقیت امیز بوده چون خب یه گلوله خورده ولی بدیش این بوده که جای حساسی خورده! حالا هم که رفتم داخل نباید به چیزی بزنم.
همه ی حرفاش رو تایید کردم و بلاخره وارد اتاق تهیونگ شدم.
چشماش بسته بود...پرستار گفت هنوز بیهوشه!
پیشش نشستم. دستش رو گرفتم.
با گرفتن دستش یهو با خوشحالی انرژی گرفتم!!!! میپرسی چرا؟ چون دوباره دستاش گرم شده بود!!!!
دستش رو نوازش کردم.
زمزمه کردم: تهیونگ صدامو میشنوی؟
هیچی نگفت.
فکر کنم دیوونه شدم! خب وقتی پرستار میگه بیهوشه یعنی بیهوشه دیگه! چرا میپرسی صدامو میشنوی!؟
زمزمه کردم: چرا وقتی ازت سوال میپرسم منو می پیچونی!؟ خب از اول میگفتی که مافیای پرونده ی منی!
میترسیدی لوت بدم!؟ یعنی انقدر بهم اعتماد نداشتی!؟؟؟ حق داری نداشته باشی!
تو ازم متنفری برای چی بهم اعتماد داشته باشی!؟
چرا گلوله خوردی!؟ همه اشتباه برداشت کردن که تو از من محافظت کردی!!! چه حرفا!!!
بغض کردم: چرا اخه تو باید از من محافظت کنی!؟ هههه!!!
اشکم از گونم سر خورد: کی تا ب حال منو دوست داشته که بخواد جونشو برام فدا کنه که تو دومیش باشی!؟
بعد عصبی خندیدم: هیچکس!(حرفای دل خودمه:)💔)
دست تهیونگ رو بوسیدم و گذاشتم روی سینش و بلند شدم: میرم...شاید از اینجا بودنم اذیت بشی!
بعد از اتاق زدم بیرون...
یه مرد سریع خودشو بهم رسوند که گفتم: اقا تروخدا شوهرمو بگیرید...ببریدش داخل بیمارستان...لطفا اینکارو بکنید...
مرد تهیونگ رو کول کرد...با چشمام ک تار میدید اونارو نگاه کردم...خیالم که راحت شد، بیهوش روی زمین افتادم!
.........................................................................
اروم اروم چشمامو باز کردم. دستمو به زور تکون دادم که سوزی کشید.
اروم گفت: اییی
اولش چشمام واضح نمیدید ولی بعد ی مدت کوتاه اوکی شد.
به دستم سرم وصل کرده بودن و روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم.
از شانسم همون دقیقه یهو پرستار وارد اتاق شد و با خوشحالی گفت: سلام عزیزم بلاخره بهوش اومدی!؟
اروم گفتم: مگه چقدر بیهوش بودم!؟
خندید: یه روز!
واااییی خدااا از کی تا حالا انقد نازنازی شدم!؟ اصن چرا بیهوش شدم!؟...یکم ک فکر کردم همچی یادم اومد!
سریع پریدم بالا: تهیونگ!!
پرستار سوالی گفت: تهیونگ کیه!؟
سریع گفتم: شوهرم! همونی ک گلوله خورده بود توی...قلبش😔💔
پرستار لبخند زد: خداروشکر کن! گلوله توی قلبش نخورده از کنار قلبش رد شده!
با خوشحالی سرم رو از دستم کندم: وااای خداروشکررر باید ببینمشش🥹
پرستار جیغ زد: نههه نکن خانم مگه دیوونه شدی چرا سرم رو میکنی!؟؟؟(میکنی رو به معنی کندن بخونید!نه اینکه کردن😐😂)
بلند شدم: من میخوام تهیونگ رو ببینم!!
پرستار گفت: ای بابا خیلی لجبازیا! امان از عشقای امروزی!
پوزخندزدم، خبر نداری که این عشق من به اون یه طرفه ست!من حتی به چپ اونم نیستم:) 💔(نه تو خبر نداری تهیونگ عاشقته)
با همراهی پرستار رسیدیم به اتاق تهیونگ.
پرستار گفت عملش که کردن موفقیت امیز بوده چون خب یه گلوله خورده ولی بدیش این بوده که جای حساسی خورده! حالا هم که رفتم داخل نباید به چیزی بزنم.
همه ی حرفاش رو تایید کردم و بلاخره وارد اتاق تهیونگ شدم.
چشماش بسته بود...پرستار گفت هنوز بیهوشه!
پیشش نشستم. دستش رو گرفتم.
با گرفتن دستش یهو با خوشحالی انرژی گرفتم!!!! میپرسی چرا؟ چون دوباره دستاش گرم شده بود!!!!
دستش رو نوازش کردم.
زمزمه کردم: تهیونگ صدامو میشنوی؟
هیچی نگفت.
فکر کنم دیوونه شدم! خب وقتی پرستار میگه بیهوشه یعنی بیهوشه دیگه! چرا میپرسی صدامو میشنوی!؟
زمزمه کردم: چرا وقتی ازت سوال میپرسم منو می پیچونی!؟ خب از اول میگفتی که مافیای پرونده ی منی!
میترسیدی لوت بدم!؟ یعنی انقدر بهم اعتماد نداشتی!؟؟؟ حق داری نداشته باشی!
تو ازم متنفری برای چی بهم اعتماد داشته باشی!؟
چرا گلوله خوردی!؟ همه اشتباه برداشت کردن که تو از من محافظت کردی!!! چه حرفا!!!
بغض کردم: چرا اخه تو باید از من محافظت کنی!؟ هههه!!!
اشکم از گونم سر خورد: کی تا ب حال منو دوست داشته که بخواد جونشو برام فدا کنه که تو دومیش باشی!؟
بعد عصبی خندیدم: هیچکس!(حرفای دل خودمه:)💔)
دست تهیونگ رو بوسیدم و گذاشتم روی سینش و بلند شدم: میرم...شاید از اینجا بودنم اذیت بشی!
بعد از اتاق زدم بیرون...
- ۱۲.۳k
- ۱۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط